نویسنده: خالد نورا
سارتر فیلسوف فرانسویِ بزرگ قرن ۱۹ به عنوان رهبر جنبش «اگزیستانسیالیسم» محسوب میشود. او نظریه «هستیگرایی» را پس از جنگ جهانی دوم مطرح ساخت، گرچه هرگز بهصورت رسمی عضویت هیچ حزبی را نداشت، اما به جنبش مارکسیستی فرانسه نزدیک بود. شریک زندگیش «سیمون دی بووار» نیز فیلسوفی اگزیستانسیالیسم و از سرشناسترین فمنیستهای تاریخ بود، که کتاب «جنس دوم» را در حمایت از زنان منتشر ساخت. کتاب جنس دوم بهعنوان مانیفست فمینیسم شناخته میشود و از اهمیت زیادی برخوردار است. سارتر جهانبینیِ خداگرایانهای نداشت، آتئیست بود و با دیدگاهی انسان گرایانه اگزیستانسیالیسم را تعریف کرد. حتما این جمله مشهور نیچه را شنیدهاید”خدا مرده است”، منظور نیچه این بود که خدا و مذهب رفته رفته در زندگی مردم کمرنگ خواهند شد. قرنها، این مذهب بود که به زندگیانسانها معنی میداد و در غیاب آن زندگی دچار خلع معنا میشد. اما وقتی مذهب نباشد جایش را با چه باید پر کرد؟ پس از این سوال است که در واقع پای سارتر به فلسفه باز میشود. اگر این جای خالی با علم، هنر، فلسفه و انسانیت پٌر شود، انسان به خود معنی میدهد، اما اگر این جای خالی با تجملگرایی، کاپیتالیسم، مصرفگرایی، پول، عشق به شهرت و ثروت پر شود، فاجعهای بزرگ برای انسان به بار خواهد آورد. مثل این میماند، که از چاله بیرون شده و به چاه بیافتد.
سارتر در واقع شرایط زندگیانسان را در جهانی بعد از مذهب، بررسی میکند، این دقیقا همان دورانی است که نیچه گفته بود “خدا مرده است”.
اگزیستانسیالیسم یا اصالت وجود چیست؟ هر شی در جهان هستی یک کاربرد و هدفی دارد، هدف آن شی بر وجودش تقدیم دارد. مثلا چاقو برای بٌرنده بودن است، یعنی بر اساس بٌرندهگی هدف چاقو و ماهیتش مشخص شده است. چاقو باید لبهای تیز داشته باشد تا به وسیله آن به هدف برسد و ببرد، اما اگر لبه تیزی نداشته باشد نمیتوان به آن چاقو گفت، چون از ماهیت اصلی خودش دور است. هدف از ساخت چاقو ایجاد ابزاری برای برش بوده، به این ترتیب هر چیزی را که در نظر بگیرید تحت عنوان یک پروژهای تعریف شده از سوی خلق کنندهای برای یک هدف ساخته شده که آن هدف بر وجودش تقدم دارد.
همانطوری که قبلا یادآور شدم، سارتر فیلسوفی آتئیست بود، که به هیچ عقدهای باورمند نبود. سارتر معتقد بود که طبیعت بدون خلق کنندهای به وجود آمده و چون خالقی وجود ندارد، پس هدف و معنای هم برای انسان که جزیی از طبیعت است، وجود ندارد. واژه کلیدیِ فلسفه سارتر «وجود» است. منظور سارتر از وجود، زنده بودن و بخشی از طبیعت بودن است. در طبیعت، انسان با سایر موجودات زنده فرق میکند. گیاهان و سایر جانوران نیز وجود دارند، و زندهاند، اما مانند انسان قدرت تفکر ندارند تا ذهنشان درگیر باشد، که هدف از زیست در گیتی چه است؟ اگر ذهن انسان درگیر این پرسشهاست، دو دلیل عمده دارد، اول این که نسبت به جودش آگاه است. یعنی میداند که ممکن بود، وجود نداشته باشد و میداند که روزی خواهد مٌرد. دوم به این دلیل که انسان موجودی مختار و آزاد است، و همواره باید برای تعیین سرنوشت زندگی خود دست به انتخاب بزند.
از نظر سارتر وجود انسان مقدم بر هدفِ، بودنش است. برای انسان بودن بر دلیل بودن مهمترین ارجحیت دارد و بودن به صورت ذاتی نیاز به هیچ دلیلی ندارد. ذهن انسان دلیل بودنش را میسازد، ذهن انسان، معنا و هدف زندگی را تعیین میکند. انسان از لحظهای که وجود دارد، باید خود معنا و مفهوم بودن را برای خودش بسازد، چون برای هیچ موردی از قبل برنامه ریزی نشده است.
در تاریخ فلسفه، همواره فلاسفه درصدد کشف معنا و مفهوم زندگی بودهاند، اما سارتر معتقد است که هیچ هدف و مفهومی برای زندگی وجود ندارد که بهدنبال آن بگردیم، هر کسی هدف زندگیاش را خودش تعیین میکند. پس بیمعنی است که بگردیم، دنبال هدف وجود انسان، چون دنبال چیزی میگردیم که اصلا وجود ندارد. سارتر معتقد است که اصلا هدفی در کار نبوده، انسان مانند یک هنرپیشهای است که ناخواسته و بهزور وارد یک فیلم شده و باید خودش نقشاش را جستوجو و پیدا کند. انسان باید تصمیم بگیرید که چگونه زندگی کند، چون انسان وقتی به این آگاهی میرسد که زنده است و روزی خواهد مٌرد و در این میان هیچ هدفی هم ندارد، پس دچار وحشت، اظطراب و سردرگمی میشود. انسان در دنیای تهی از معنا، احساس بیگانهگی میکند و احساس بیگانه بودن در این دنیا به ناامیدی و پوچی منتهی میشود. انسان باید خودش معنای زندگی را تعیین کند. اگر در هر حالتی برای زندگی معنی تعیین نکنیم؛ زوال عقل به سراغ انسان میآید.
آگاهی و آزادی انسان از نظر سارتر یک نعمت نیست، بلکه یک نفرین است. او میگوید انسان محکوم به آزادی است؛ چون برای بهدنیا آمدن هیچ اختیاری نداشته است و حال آزاد است تا با زندگی که برایش تحمیل شده هر کاری دوست دارد انجام بدهد و در مقابل هر تصمیمی برای زندگیاش نیز، مسئول است. هیچ معیار جاودانه و مشخصی برای زندگی ما وجود ندارد و همین امر اهمیت انتخابهای ما را چند برابر میکند. انسان در مقابل تصمیمهایش مسئول است و نباید از این موضوع شانه خالی کند و بگوید “مجبور هستم این کار را انجام بدهم”. انسان همیشه حق انتخاب دارد و کسی که، اجازه بدهد دیگران برایش تصمیم بگیرند، به تودهی انسانهای بیهویت میپیوندد، چون میخواهد توسط دیگران در یک قالب اجتماعی قرار بگیرد، در واقع به اصل وجودش خیانت کرده است. آزادی و خود مختاری انسان به او این مسئولیت را میدهد که عروسک خیمه شب بازی نباشد و به انتخاب خودش درست زندگی کند. درست زندگی کردن در مرحله نخست به انتخابهای اخلاقی انسان برمیگردد. در طول تاریخ همیشه انسانهایی بودند که هزاران جنایات انجام دادهاند و تقصیر را به گردن جامعه، سرنوشت و تقدیر انداختهاند؛ اینها در واقع بهانههای است که ما زیر بار مسئولیت انتخابهای خود نرویم. سارتر گفت، زندگی هدفی ندارد اما نگفت زندگی هیچ معنی ندارد.