مهاجرت بهعنوان پدیدهای اجتماعی، از آغاز پیدایش جوامع انسانی وجود داشته است. انسانها از دیرباز برای یافتن امنیت، کار، زندگی بهتر یا فرار از جنگ و خشونت، از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر کوچ کردهاند. ادیان و مکاتب گوناگون، از اسلام و مسیحیت گرفته تا هندوئیسم وسایر ادیان و قوانین جهانی، بر رفتار انسانی و برخورد شایسته با مهاجران تأکید دارند.
با این حال، مهاجران افغان سالهاست که از حقوق اولیه خود محروم ماندهاند و کشورهایی که پذیرای آنان بودهاند، نهتنها حمایتی نکردهاند بلکه با رفتارهای غیرانسانی شرایط را برای آنان دشوارتر کردهاند.
پس از سقوط نظام جمهوری در افغانستان، میلیونها افغان برای فرار از سرکوب، فقر و ناامنی، راه مهاجرت را در پیش گرفتند. کشورهای همسایه همچون ایران و پاکستان مقصد نخست این مهاجران بودند. برخی برای رسیدن به کشورهای غربی و تکمیل روند پروندههای مهاجرتیشان، برخی برای درمان بیماری و عدهای دیگر تنها برای یافتن لقمه نانی حلال راهی این کشورها شدند. اما به جای یافتن آرامش، به شرایطی گرفتار آمدند که گویی پایانی برای رنجهایشان نیست.
از کشور های دیگر که بگزریم ،در ماههای اخیر، دولت پاکستان سیاستهای سختگیرانهتری برای اخراج اجباری مهاجران افغان اتخاذ کرده است. عملیات گستردهی پولیس برای دستگیری و بازگرداندن مهاجران، وحشت و ناامنی را در میان آنان تشدید کرده است. در میان این موج از دستگیریها، شب گذشته در منطقه “بی ۱۷” اسلامآباد، هجوم ناگهانی و بیرحمانهی پولیس، ترس و پریشانی بیسابقهای در دل مهاجران افغان ایجاد کرد.
در آن شب تاریک، درحالیکه برخی برای ادای نماز نفل شبهای ماه رمضان آماده میشدند و کودکان در گوشهای از کوچهها غرق بازیهای کودکانه بودند، ناگهان چندین کامیون بزرگ و خودروهای پولیس به منطقه یورش بردند. مهاجران که بسیاری از آنان حتی ویزای اقامتشان در حال تمدید بود، حیران و وحشتزده به دنبال راهی برای فرار و پنهان شدن میگشتند. برخی به پارکهای اطراف پناه بردند، و برخی دیگر به مکانهایی که به نظرشان امنتر میآمد، گریختند.
در میان این آشوب، یک خبرنگار زن افغان که از ترس طالبان به پاکستان پناه آورده است، روایت دردناک خود را چنین بازگو میکند:
“تازه از نماز برخاسته بودم. صدای زنگ گوشی سکوت خانه را شکست. یکی از همکارانم با صدایی هراسان و عجول گفت: ‘پولیس آمده، همهجا را محاصره کردهاند، زودتر فرار کن! من که ویزا ام تمام شده لحظهای قلبم فرو ریخت. همه چیز در ذهنم تار شد. حس کردم زمین زیر پایم خالی شده است. نگاهی به اطرافم انداختم، خواهر کوچکم با نگرانی به من خیره شده بود. دستش را محکم گرفتم و بیآنکه حتی چادرم را درست سر کنم، از خانه بیرون شدیم.”
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
“هوا زیاد سرد نبود، ولی ترسی که به جانم افتاده بود تمام بدنم را میلرزاند. از راه پشتی ساختمان به یکی از کوچههای تاریک فرار کردیم. پاهایمان سنگین شده بود، انگار هزاران زنجیر به آن بسته بودند، اما باید میدویدیم… باید از دست پولیس فرار میکردیم. هر صدایی که میآمد، قلبم تندتر فرار میکردم. میترسیدم اگر دستگیر شویم، اگر ما را به افغانستان برگردانند، دیگر هرگز زنده نمانیم. آنجا برای زنانی مثل من که روزی خبرنگار بودند، مرگ حتمی است.”
لحظهای سکوت میکند، انگار دوباره به آن شب هولناک بازگشته است. قطرات اشک آرام از گوشهی چشمانش جاری میشود. با صدایی خفه و دردآلود، ادامه میدهد:
“به جایی رسیدیم که سکوت مرگباری آن را فرا گرفته بود. تنها صدای سگهای ولگرد و عبور گاهبهگاه ماشینها سکوت شب را میشکست. من و خواهرم در تاریکی کنار دیواری پناه گرفتیم. او دستانم را گرفته بود، ولی میدانستم از درون میلرزد. برای اینکه نترسد، خودم را محکم نشان دادم، اما در دل، خدا میداند چه میگذشت. در ذهنم هزار فکر میچرخید: اگر دستگیر شویم چه میشود؟ اگر ما را برگردانند چه بر سرمان خواهد آمد؟ چرا ما باید همیشه در ترس و بیپناهی زندگی کنیم؟”
اشکهایش بیاختیار جاری میشود و با صدایی خفه و بغضآلود زمزمه میکند:
“تا کی؟ تا کِی باید اینگونه تحقیر شویم؟ مگر ما انسان نیستیم؟ مگر جرم ما چیست که چنین با ما رفتار میکنند؟ چرا هیچکس صدای ما را نمیشنود؟ چرا باید در دل یک شب تاریک، مانند مجرمان فراری، پنهان شویم تا تنها زنده بمانیم؟”
دستش را روی قلبش میگذارد و آرام میگوید:
“خواهرم در گوشم زمزمه میکرد:خواهر جان، آرام باش. شاید پولیس برود، شاید روزی برسد که ما هم زندگی انسانی داشته باشیم.’ اما من، من دیگر به فردایی بهتر امید ندارم. تنها چیزی که برایم مانده، ترس از اخراج، کابوس مرگ و اندوه بیپایان غربت است.”
او در پایان، با صدایی لرزان و التماس گونه از جامعه جهانی درخواست میکند:
“ما انسانیم. حق داریم در امنیت و آرامش زندگی کنیم. ما را فراموش نکنید. زندگی ما به تصمیم شما بستگی دارد. از شما میخواهم روند بررسی پروندههای ما را تسریع کنید. شاید روزی برسد که ما هم طعم یک زندگی آرام و انسانی را بچشیم.”
این فقط روایت یک زن افغان نیست؛ این قصهی هزاران زن، مرد و کودکی است که هر شب با هراس از آیندهای نامعلوم، در سکوت و تاریکی، امیدی را که هر روز کمرنگتر میشود، به دلهای شکستهشان گره زدهاند.
امروز، بیش از هر زمان دیگری، این مهاجران چشم امید به سازمانهای بینالمللی و کشورهای مهاجرپذیر دارند تا با تسریع روند پروندههایشان، آنان را از این جهنم بیسرانجام رهایی بخشند. صدای درد این انسانهای بیپناه نباید در میان هیاهوی سیاستها و مرزها گم شود؛ زیرا پشت هر عدد و هر آمار، قلبی شکسته، خانوادهای از همپاشیده و انسانی دردمند قرار دارد که تنها آرزویش داشتن یک زندگی ساده و انسانی است.
ندیم احمدی